خاطره
سلام طلا ! امروز با همدیگه رفتیم روستای مامانی و عروسی دیدیم ! مامانی بعد از یه مدت طولانی فامیلها رو دید و دیداری تازه کرد و با رقص محلی به وجد اومد و کلی خندید ! دلم برای فامیلهای شهرستانیم خیلی تنگ میشه ! امشب همه موندن اونجا و منو تو برای اینکه بابایی نمیتونه مرخصی بگیره و بیاد و ماهم تنها رفته بودیم اومدیم خونه ! الان غیر از ما هیچ کس از خاله ها و دایی ها توی شهر نیست! دلم خیلی گرفته کاش ما هم میتونستیم میموندیم ! خیلی وقته که درست حسابی روند رشدت رو ثبت نکردم...... جدیدا میگی :با مو بو ما کی گه گی و .........! جلوی آینه خیلی با خودت حرف میزنی! وقتی داری سینه خیز میری برمیگردی و میخوای بشینی ولی نمیتونی! لپ ...
نویسنده :
مامان
17:14