مبارکه
مبارکه مشهد بودم با دوستام اونجا حال خوشی نداشتم هیچ شبی تاصبح نتونستم توی حرم بمونم!
خیلییییییییییییییییییی خواب آلو شده بودم
اومدم دلم برای بابا یه ذره شده بود!
فرداش خواستیم بریم خونه عزیز جون توی یه مسیرکوتاه ضعف کردم ودیگه نتونستم راه بیام
با بیچارگی
رسیدیم!
فرداش که بی بی چک گذاشتم گفتم نه بابا خبری نیست !
یادم رفت که برش دارم!
بابا خواب بود 
بعد از نیم ساعت از ترس اینکه بابا بیدار نشه و با دیدنش دادش در بیاد
رفتم که برش دارم
دیدم ای بابا !
این که 2تا خط داره خیلی نگاش کردم
دوباره برای اطمینان یه بار دیگه گذاشتم
باورم نمیشد
این تو بودی که حالا توی وجود من داشتی زندگی میکردی!
بدو بدو 
اومدم و بابا رو از خواب بیدار کردم که درمواقع عادی از بیدار شدنش عصبانی میشه!
بهش گفتم :پاشو نی نی دار شدییییییییییییییم!
لای چشماش و به زور باز کزد و گفت:نه بابا الکی میگی؟
خلاصه از خودمون ذوق در وکردیم
!خدای مهربون من رو لایق دونست که مادر باشم و
آقامون رو به اسم زیبای بابا مزین کرد!
خیلی خوشحالم کاش بچه ای باشه که برای خودش و بقیه مفید باشه
کاش هیچ وقت خدا رو فراموش نکنه!
ان شا الله
