امروز 18/7/89 یکشنبه

امروز مشخص میشد که تو سالمی ؟پسری یا دختری؟

خیلی حالم خوب نبود صبح زود بیدار شده بودم و شدیدا خوابم میاومد بابایی که از جایگاه اومد باهم یه یه ساعتی

خوابیدیم بعد از نمازبا ماشینمون.....

(راستی نگفتم برات برای اینکه تو بلا هستی و ممکنه نصفه شب به دنیا بیای و برای اینکه هر روز منم

تنگی نفس دارم و کمر درد شدید و خستگی و ضعف و.........

ماشین خریدیم یه پیکان کرمی مدل 58 وقتی این پیکان ساخته میشده من و بابایی هنوز به دنیا نیومده بودیم

بابا میگه پیکانه سالاره

اصلا آخ نگفته هیچکی باورش نمیشه !ساخت انگلیسه  و بابا میگه تو چرخاش باد انگلیسه)

........رفتیم دکتریک ساعتی شد تا نوبتمون شد البته با زبلی بابایی اگه به من بود که

4-5 ساعت دیگه هم نمی رفتیم تو!

وقتی دراز کشیدم کیف وچادر رو دادم به بابا!بالا یسرم وایساده بود

به دکتر گفتم ما هنوز نمی دونیم پسره یا دختر !

خندید و گفت پسره

گفتم سالمه ؟

گفت بله خانم

خیلی خوشحال شدم

قیافه بابات که دیدنی بود  سونو برداشته بود و داشت میرفت و میخندید زیر زیر کی!

از اونجا هم رفتم آزمایش خون اونم دادیم و اومدیم

شام رفتیم خونه عزیز جون و بهشون گفتیم

سارای خاله اعظم از ساعت 4 به من پیام میداد که :یادت نره بهم بگی بهم اس کن!

این پیامکهای ساراست:

ساعت 6 و 6دق پس چی شد؟

6و24دق:دختره دیگه!

6و32دق:بدو دیگه!

6و37 دق:ای بابا دختره دیگه!

وقتی بهش گفتم پسره

6و46 حالم گرفته شد ولی مبارک باشه!

7و26جدی جدی پسره؟

براش زدم گل پسره ماشا الله تاج سره ماشااله

7و29دق:اوه کی میره این همه راه رو!

خاله آذر بهم پیام داد:پاقدمش مبارک       @  @ فرستادم تا ببینمش!تبریکات آله اش را بپذیر.اهوم؟

خاله اعظم پیام داد:مبارک باشه.

بعد از شام هم رفتیم خونه مامان جون مامان جون هم خوشحال شد

اسمت رو هنو زمطمئن نیستیم بابا میگه عجله نکن بگرد اسم پیدا کن حالا!

اما هرچی بشه تو عزیز کرده منی

طلای منی!