آقا محمد صدراآقا محمد صدرا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره

محمد صدرا جان

اللهم عدتی ان حزنت... 😍

یه روز از روزهامون

1390/6/14 10:26
نویسنده : مامان
162 بازدید
اشتراک گذاری

صبح خونه خاله آذر بودیم
چون بابا دیشب شب کار بود و هیچ کس توی شهر نبود و همه رفته بودن ددر!
صبح که بیدار شدی ساعت 9 بود شاد و خندان و چشم درشت!

کلی برای عمو خندیدی تا بابا اومد دنبالمون ساعت 9:30 بود!
اومدیم خونه خوابیدی ساعت 10:15بابا صبحانه خورد ومنم به کارهام رسیدم مهمون داشتیم!
10:45 بیدار شدی و 11 مهمونامون اومدن
خاله خاطره از کرج اومده بود برات یه قطار خوشگل کادو آورده بود!

اگرچه قطار داشتی ولی این یکی رنگش قشنگتره!
اونها که رفتن دوباره با بابا خوابیدی

تا من ناهار پختم!
عشق بابا ماکارانی!

بابا که رفت سرکار.......شروع کردی !گریه و نق نق !

همش میخوابیدی و نیم ساعت به نیم ساعت بیدار میشدی و گریه میکردی که چرا بیدار شدی!
توی همین نیم ساعتها من کارهام رو کردم
امروز یک دوست جدید پیدا کردی

تقویم رو میزی!
انقدر با دقت میخوررررریش که آدم فکر میکنه داری حالا تا ریخ کی رو نگا میکنی!


امروز یه کار شگفت انگیز هم کردی ....

من توی اتاق بودم و بابا هم نبود دیدم ماشین کنترلی ات داره میاد توی اتاق و تتتتتتتققققققق!
خورد به دیوار خیلی ترسیدم اومدم توی پذیرایی دیدم بلههههههههه!
حدسم درست بوده!

خوابیدی روی کنترل ماشین و داری دنده هاش رو فشار میدی!
چون زیرت قلنبه بود میخوابیدی و بلند میشدی برای همین ماشینت حرکت
میکرد و وایمسیتاد!
خیلی بانمک بود!



بابا اومد اما من دیگه زده بودم به سیم آخر و اونقدر خندونده بودمت
که دیگه حال نداشتی!
امروز روز جالبی بود مامان جان!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)