خاطره
سلام طلا !
امروز با همدیگه رفتیم روستای مامانی و عروسی دیدیم !
مامانی بعد از یه مدت طولانی فامیلها رو دید و دیداری تازه کرد و با رقص محلی به وجد اومد و کلی خندید !
دلم برای فامیلهای شهرستانیم خیلی تنگ میشه !
امشب همه موندن اونجا و منو تو برای اینکه بابایی نمیتونه مرخصی بگیره و بیاد و ماهم تنها رفته بودیم اومدیم خونه !
الان غیر از ما هیچ کس از خاله ها و دایی ها توی شهر نیست!
دلم خیلی گرفته کاش ما هم میتونستیم میموندیم !
خیلی وقته که درست حسابی روند رشدت رو ثبت نکردم......
جدیدا میگی :با مو بو ما کی گه گی و .........!
جلوی آینه خیلی با خودت حرف میزنی!
وقتی داری سینه خیز میری برمیگردی و میخوای بشینی ولی نمیتونی!
لپ من رو وقتی گرسنه ای تا ته میکنی توی دهنت و میمکی!
بابایی حسودیش میشه که برای اون این کار و نمیتونی بکنی!!!!!!
وقتی ذوق میکنی دستات رو با فشار به هم دیگه میسابی و جیغ میکشی قیافه ات انقدر بانمک میشه!!!!!!البته این حرکت ارثیه بابایی شماست!
شقایق جون از مشهد برات یه تریلی کوچیک آورده که 4 تا ماشین روش سوارن !
خیلی دوستش داری و همش چرخاش رو میخارونی ت ابچرخن!
داری نق میزنی و خوابت میاد برم بخوابونمت!