آقا محمد صدراآقا محمد صدرا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره

محمد صدرا جان

اللهم عدتی ان حزنت... 😍

سفرنامه

1391/7/11 15:39
نویسنده : مامان
299 بازدید
اشتراک گذاری

سفرنامه مشهد مقدس


3/7/90 تا 9/7/90



 

سفرنامه مشهد مقدس


3/7/90 تا 9/7/90



اون روز وقتی رفتیم سوار قطار شدیم
من تازه از خواب بیدار شده بودم و خیلی حوصله نداشتم!



با دیدن پسر خاله هام که اومده بودند بدرقه ام
یه کم شارژ شدم!

همه اومده بودند پشت نرده های خط راه آهن
تا آغاز اولین سفر طولانی منو از نزدیک ببینن!


قطار که حرکت کرد شروع کردم به نق زدن
آخه هم خواب زده شده بودم هم اینکه بغل دوست نداشتم
نمیتونستم روی زمین شیطونی کنم!
شاید هم گرمم بود!


بابا تخت بالایی رو برام باز کرد
تا برم روش و جام برای شیطنت بازتر باشه

هوا که خنک شد لباسم رو مامان برام پوشید
و مشغول بازی شدم!

انقدر گریه کردم !
خوابم می اومد و نمیتونستم بخوابم !
آخرش مامان و بابا اینطوری خوابم کردن !


برای نماز مغرب که قطار نگه داشت
بیدار شدم تا ببینم دور و برم چه خبره !
اومدم بیرون هوا خوری!

دوباره خسته شدم از قطار و بابا بردم رستوران قطار!
خودش نسکافه خورد به من نداد!


ساعت 12 شب خوابم برد
ولی فن روشن بود و تا صبح یخ زدیم !


اینجا مشهد است!!!!

توی لابی منتظریم تا اتاق رو بهمون بدن
و من همچنان کنجکاو!


تا رسیدیم و مامان لباسهام رو عوض کرد خوابم برد!

بعد از ظهر رفتیم آتلیه و عکس خوشگل انداختم !
آقاهه میگفت چه پسر خوش خنده ای هستی!


عزیز و بابا با ماشین رفتن حرم و منم باهاشون رفتم
تا مامان و خاله ها برسن!

اولین لحظه دیدار من با صحن و سرای امام هشتم !

اَلسَلامُ عَلَیکَ یا عَلی ابنِِ موِِِِِِسَی الرِِضا (ع)
(فدای اون چشمات و سلام دادنت بشه مامان!)

بذار ببینم اون آقاهه چی دستشه داره دودمیکنه!!!!!!!!!


خیلی خوابم میاومد قبل از نماز یه چرت یک ساعته
توی صحن انقلاب زدم !
ولی چه بادی میاومد!


فردا صبح خوابیدم تا مامان غذا بپزه و بقیه رفتن زیارت!

توی رواق امام خمینی(ره) دوستای زیادی پیدا کردم!


اینجا هم تازه بیدار شدم صبحه !
شب قبل اونقدر سرد بود که مامان به کلاه و پتوها ی متعدد
مجهزم کرده !

اینجا هم گنبد سبزه !
اینجا خیلی بچه خوبی بودم!

یه روز رفتیم باغ نادر من همش گریه کردم
طبق معمول جا برای شیطونی نداشتم!

ای بابا !
خسته شدم از این همه ددر!
اصلا بذار یه چرتی روی شونه بابا بزنم!

بالاخره نوبت به زیارت من هم رسید !

یا امام رضا(ع)..........

خیابونهای مشهد!

بذار ببینم عزیز چی داره توی این کیف
که همه جا همراهشه!(صحن آزادی)

اوه!
چقدر از این کاغذها اینجا ریخته ها!(مقبره پیر پالان دوز)

اگه گذاشتم غذا بخورن و به من ندن!

بابا این ماشین عزیز هم با صفاست ها!
(صحن مسجد گوهر شاد )

اینجا خیلی باد میومد من سردم بود و گریه میکردم
ولی مامان میگفت باید عکس بگیریم!(پنجره فولاد)

عزیز بذار کمکت کنم وسایلت رو جمع کنی و ساکت رو ببندی!
راستش منم دلم برای خونه مون تنگ شده !

بابا آماده کن منو الان قطار میره!

ای بابا من هم که همش خوابم !!!!!!!!(سالن راه آهن مشهد)

بدو مامان ! ! ! !
بلیطها کنترل شد و باید بریم سوار شیم!


مگه اینا چیه که میگن دست نزن!؟؟؟؟؟؟

چه قدر میکوبیشون به هم صدای قشنگی میده!

.......بعد از یه خواب راحت و آروم توی قطار کله سحر بیدار شدم!
با پوشکم بازی میکنم تا صدام در نیاد و مامان ناراحت بشه!

توی قطار هم آینه بازی رو دوست دارم !

اینم عکس آتلیه ام!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)