آقا محمد صدراآقا محمد صدرا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

محمد صدرا جان

اللهم عدتی ان حزنت... 😍

خوابهای خوب ببینی برگ گلم !

1390/7/16 11:17
نویسنده : مامان
203 بازدید
اشتراک گذاری

الان که دارم این پست رو مینویسم جیگرم مست خوابه!



خدا رو شکر!

 

یادم نمیره که تا شب 50 روزگی ات چقدر شبها از دل درد یا همون کولیک شبانه به خودت می پیچیدی و جیغ میکشیدی!

دلم خیلی برات میسوخت هنوز که هنوزه خدارو شکر میکنم که جیگرم دیگه دل درد اونجوری نمیکشه!

چند شبش رو برات تعریف میکنم!





شب اول توی بیمارستان همه اتاقهای بغل از دست جیغ های تو کلافه شده بودن!

چند نفر اومدن که مثلا کمک حال من و خاله اعظم باشن خسته میشدن و می رفتن!



پرستاربخش اومد گفت این بچه شاید گرسنه است!بهت با سرنگ سرم داد خوردی! خوابیدی ،ولی دوباره شروع کردی !

خاله اعظم و من از دستت کلافه شده بودیم.

نمیتونستم بشینم لم میدادم روی صندلی !خاله اعظم متکا میذاشت پشت سرم و زیر پام تا شما رو شیر بدم و آروم بگیری !

توی این حالت 6 صبح توی بیمارستان خاله اعظم ازمون عکس گرفته!





شبها بابا که از سر کار می اومد خیلی خسته بود وقتی میخوابید میگفت :من دیگه خوابیدم در هیچ صورتی منو صدا نزن که فردا میخوام برم سر کار خسته نباشم!

منم میگفتم باشه!

بابا یی هم متکا رو سفت میذاشت روی گوشش تا صدای جیغهای شما به گوشش نرسه!



جونم برات بگه که ..........

اوایل تا ساعت 2:30 صبح جیغ میکشیدی که من همش پیش خودم میگفتم بیچاره همسایه ها!

اما دوباره میگفتم خوبه که اونها هم مثل بابا متکا بذارن روی گوششون!



بابا چند شب چشماش رو باز میکرد و به ساعت نگاه میکرد ببینه کی ساعت دو و نیم میشه که تو بخوابی!



یه شب تا صبح گریه میکردی ساعت 5 بود که بابا رو صدا زدم وقتی اشکهای منو دید گفت بده من بخوابونمش چرا هنوز بیداره؟؟؟؟؟

وقتی دید به هیچ صراطی مستقیم نیستی گفت لباس بپوش بریم با ماشین دور بزنیم !

پیچوندمت لای پتو هوا مه آلود و سرد بود!

آخه زمستون بوددیگه!

رفتیم دور زدیم و توی ماشین شما راحت خوابیدی و منم 3-4 دقیقه ای چشم روی هم گذاشتم! اومدیم خونه و تا گذاشتمت توی جات که بخوابی بیدار شدی و دوباره روز از نو روزی از نو!

کلافه شده بودم ولی به هر زوری بود خوابوندمت!





یه شب عزیز گفت بیارش خونه ما بلد نیستی بچه داری!

وقتی بردمت اونجا بابا شب کار بود!همه تا ساعت 4 صبح پا به پای تو بیدار موندن !خاله فائزه توی خواب داد میزد نازی نازی!

عزیز میگفت :این بچه رو ببر دکتر یه چیزیش هست ها!





دو بار بردیمت دکتر و گفت تحملتون رو بیشتر کنید روده هاش هنوز شکل نگرفتن!

این تحمل فقط مختص خودم بود که پا به پات گریه میکردم! و بیدار می موندم !

هنوز یاد آوری اون لحظه هایی که خودت رو جمع میکردی و دهنت تا آخر باز میشد واز چشمات اشک میاومد برام عذابه!







یه شب هم رفتیم خونه مامان جون تا نشون اونها هم بدیم که شبها نمیخوابی!

شانس اون شب تخت تا صبح خوابیدی!





یه شب که خونه عمو مجتبی خوابیده بودیم چشمات رو اونقدر درشت کرده بودی و نمیخوابیدی که عمو مجتبی گفت بابا فیلمت کرده نمیخوابه !

وقتی خوابیدیم با بابا یی تو اتاق شقایق...........

شروع کردی به گریه کردن اونقدر گریه کردی که خاله فرزانه اومد در زد و تو رو ازم گرفت بابا هم مست خواب!

بابا بلند شد رفت توی پذیرایی و خاله فرزانه توی بغلش خوابوندت!



یه شب هم خونه دایی علی بودیم بابا شب کار بود!

تا صبح گریه کردی وصبح بعد از نماز دادمت به دایی علی و گفتم شیرش رو خورده و خوابش میاد بگیرش تا من 5 دقیقه چرت بزنم میام ازت میگیرمش خوابم برد و وقتی بیدار شدم دیدم دایی علی روی شکمت خوابوندت و میگفت 1 ساعتی هست که اینجوری خوابیدی !دلم برات سوخت آخه هنوز 40 روزت نشده بود و همش سرت رو بالا میکردی با چشم بسته و دوباره تق!

سرت می افتاد زمین!





یه شب خونه خودمون توی بغلم بودی و من داشتم میچرخوندمت تا آروم بگیری که سرپایی خوابم برد و خواب دیدم داری از بغلم میافتی!

چشمام رو که باز کردم با دیدن خودم توی آینه بوفه از وحشت نزدیک بود جیغ بکشم بگذر از این که چقدر فکر کردم ببینم اون که توی آینه است کیه ،و الان اینجا کجاست!خیلی خوابم می اومد و خدارحم کرد تو از دستم نیافتادی!!!!!!!





چه شبهایی رو با هم به صبح رسوندیم محمد صدرا!





تااینکه رفتیم قم!

بابا خیلی قم رو دوست داره و دلش تنگ شده بود!

دقیقا 50 روزت بود که رفتیم!



شب خونه محمد علی اینها خوابیدیم

آقایون توی اتاق و ما خانومها هم توی هال!اونقدر گریه کردی که فهیمه جون بلند شد برات اسفند دود کرد و ساکت شدی گفت :ببین بچه رو چشم زدن!من خنده ام گرفت ولی هیچی نگفتم برای این که میدونستم دوباره شروع میکنی وقتی دوباره شروع کردی فهیمه جون گفت: بذاریمش توی چادر و تابش بدیم!

گذاشتمت اونقدر ترسیدیکه پشیمون شدیم

گفت: بهش عرق نعنا بده دادیم افاقه نکرد!

{{همه میگفتن بهش گرایپ میکسچر بده !نمیدادم بهت برای این که داده بودم و دیده بودم که تغییری نمیکنی!گفتم برای چی بدم !

خودم در عوض 2 تاشیشه عرق نعنا خوردم توی اون دو ماه!دیگه به مزه اش عادت کرده بودم!}}

فهیمه جون اون شب میگفت روی پات تابش بده عادت نداشتی و جیغ هات بنفش تر میشد!

خلاصه 4-5 صبح بود که خوابیدیم!





فرداش رفتیم کاشان اونجا ناهار دیزی خوردیم از اون آقایی که اونجا کار میکرد بابا یه لیوان عرق نعنا گرفت تا نخود و لوبیای دیزی کمتر تاثیر بذاره روی شیرم و شما دل درد نگیری!

از اونجا که اومدیم قم و دوباره رفتیم حرم از خانم خواستم تا کمکم کنه تحمل شب بیداری هارو داشته باشم و کلی دعا کردم برای عاقبت بخیریه شما و خودمون و برای آینده و عاقبت به خیری شما هم دعا کردم!





شب که رفتیم خونه دوست بابا که فاطمه داشت اونها گفتن هیچ کس اندازه ما نمیدونه شب بیداری با بچه یعنی چی!

شب که شروع کردی به گریه کردن،کریرت رو آوردیم ،توی کریرت تابت دادن و گفتن الان خوب میشه ولی خوابت برد و 15 دقیقه بعد صدای جیغهات بلند شد!

عمو طاهری گفت براش روغن کرچک زدی؟؟؟

گفتم :نه!

روغن کرچک آوردن و من و بابا یی مونده بودیم نگاه میکردیم!

اول خاله زینب خوابوندت و بعد روغن کرچک رو از بالا به پایین مالید روی دلت در همین حین مالیدن روغن کرچک اونقدر جیغ زدی که میخواستم بگیرمت ولی اونها به من نمیدادنت!

عمو طاهری یه پارچه داغ کرد و مثل کمربند آورد محکم بست روی دلت!و خوابیدی...........







خوابیدن همان و دیگه دل درد نداشتن همان!دیگه خوب شدی اومدیم خونمون و دیگه شبها با آرامش عسلم مثل فرشته ها میخوابید و من محو تماشای این آرامش میشدم که از روز تولدت از دیدنش محروم بودم !



ان شا الله همیشه خوابهای خوب ببینی نفس نازنینم!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)